خداداد عزیزی: گاهی هشت آذر را فراموش می‌کنم / پاس علی فوق‌العاده بود


شنبه ۸ آذر ۱۳۹۳ ۰ ۲۵۳
متافوتبال - گاردین تیتر زد: «زمین یک ثانیه سبک شد!» و در متن اشاره کرده بود به از زمین جهیدن شاد و ناگهانی 60 میلیون ایرانی از روی زمین. همان روزها، همان روزها اگر تعداد روزنامه‌های ورزشی و شاید رقابت میان رسانه‌های نوشتاری به حد امروز وسیع شده بود، می‌توانستیم بهتر از گاردین در تهران برای آن روز و لحظه توصیف نگاری کنیم.

هیچ وقت در زندگی‌ام نخواستم جای کسی باشم. همیشه از اینکه خداداد عزیزی بودم خوشحالم. اگر دنیا را به من بدهند از آن گل هشت آذر دست نمی‌کشم. آن گل همه چیز من است، شناسنامه فوتبال من است. بهترین گل زندگی من است. هیچ وقت دوست نداشتم حتی بگویم خوب است که این گل را زدم اما‌ ای کاش در فلان بازی هم می‌شد گل بزنم.

گاردین تیتر زد: «زمین یک ثانیه سبک شد!» و در متن اشاره کرده بود به از زمین جهیدن شاد و ناگهانی 60 میلیون ایرانی از روی زمین. همان روزها، همان روزها اگر تعداد روزنامه‌های ورزشی و شاید رقابت میان رسانه‌های نوشتاری به حد امروز وسیع شده بود، می‌توانستیم بهتر از گاردین در تهران برای آن روز و لحظه توصیف نگاری کنیم. چیزی حتی بهتر از تیتر آساهی که نوشت: «گربه رقصید»! ژاپنی‌ها شاید این تیتر را برای شبی کنار گذاشته بودند که در مالزی با ایران روبه‌رو شدند. شبی که عقاب یک لحظه دیگر نای برخاستن نداشت.
 از همان لحظه‌ای که ساندروپل سوت پایان را زد و جواد خیابانی فریاد کشید: «سوت پایان مسابقه و راهیابی ایران به جام جهانی فوتبال...» کسی دیگر صدای گزارشگر را نشنید. تبریک‌هایش به مردم، به مسوولان، صدای بغض آلودش که آن روزها مثل امروز طبیعی و
انگشت نما نشده بود را نه کسی شنید، نه کسی فهمید. گربه داشت می‌رقصید. رقصنده‌اش خداداد بود. عزیزترین مرد هشت آذر سال 76.
خداداد دقیقا از همان روزی که با مارک بوسنیچ تک به تک شد و به قول خودش اشتباه‌ترین تصمیم ممکن را گرفت و بدون دریبل زدنش ضربه زد، یک تاریخ تولد جدید برای خودش در تقویم نوشت. آن روز احمدرضا عابدزاده تاریخی ترین هنرنمایی تمام عمرش را به نمایش گذاشت، باقری گل اول را زد و طلسم را شکست، دایی یکی از طلایی‌ترین پاس گل‌های عمرش را داد و اما خداداد ناخواسته قهرمان ملی هشت آذرهای تاریخ خورشیدی شد. به آذر که می‌رسیم، خداداد می‌شود همان قهرمان ملی. قهرمانی منهای تمام کج‌اخلاقی‌ها، بدرفتاری‌ها، قهرهای کودکانه، تصمیمات عجولانه، زد و خوردهای باور نکردنی و شماتت‌های تصور نشدنی. این ایرانیزه‌ترین تقویم نگاری ماست. تقویمی که برای خداداد دو تاریخ ولادت دارد. خداداد را روز هشت آذر منهای همه چیزش باید دوست داشت. باید عاشقش بود و تا پایان روز هشتم آذرماه، تا وقتی که مردم در چنین روزی در سال 76 به خانه‌های خود رفتند او را دوست داشت. بعد برای تحلیل و بررسی هر رفتار و گفتارش وقت هست.

همه آدم‌ها در 365 روز سال منتظر یک روز خاص هستند. از کودک دو ساله تا پیرمرد نود ساله. همه می‌خواهند آن روز خاص که رسید همه بیایند یا تلفن را بردارند و زنگ بزنند و بگویند فلانی تولدت مبارک. روز تولد، سن و سال نمی‌شناسد، بزرگ و کوچک هم نمی‌شناسد. همه منتظر تماس‌ها و آمدن‌ها هستند اما انگار در زندگی خداداد عزیزی الان یک تاریخ تولد جدید درست شده. به جز آن تاریخ یک تیرماه که از سال 1350 همه فهمیدند باید به یک خداداد از خانواده عزیزی تبریک تولد بگویند.

حالا خیلی‌ها هستند که روز هشتم آذر هم سراغ شما می‌آیند. انگار شده روز تولد دوم شما. براساس این تاریخ جدید، شما هفده ساله شدید.
 راستش را بخواهید تا امروز این جوری به این داستان نگاه نکرده بودم. تولد هفده سالگی! اما شاید اگر بگویم که گاهی اوقات من 8 آذر را فراموش می‌کنم باورتان نشود. خودم اگر خداداد را بشناسم، یعنی شناخت درستی از خداداد داشته باشم، حتما این را باور می‌کنم که خداداد چنین روزی را فراموش کند.
چون خیلی بی‌حواسی؟
 نه! چون اصولا آدمی هستم که با خاطراتم زندگی نمی‌کنم اما این یک روز فرق می‌کند. قاعدتا دوستان و مردم به من لطف دارند که اجازه نمی‌دهند این روز هرگز از ذهنم پاک بشود. از مردم گرفته تا خبرنگاران و رسانه‌ها و دوستان همیشه این روز را به من یادآوری می‌کنند و تبریک می‌گویند. درست مثل روز تولد که گاهی خودت هم آن را فراموش می‌کنی و دوستان و اطرافیان سورپرایزت می‌کنند.
شاید بهتر است که اصلا هشت آذر را به یاد نداشته باشی. سورپرایزها همیشه دلچسب‌تر هستند!‌
 شاید. ولی فرقی نمی‌کند. یادم هم که باشد از یکی دو روز قبل از آن تاریخ دوستان و اطرافیان و خبرنگاران و مردم زنگ می‌زنند برای صحبت کردن. گاهی خودم هم تعجب می‌کنم. با امسال اگر حساب کنید 18 سال از آن تاریخ می‌گذرد اما هنوز مردم با خاطراتش سر می‌کنند و از مرور آن خوشحال می‌شوند. گاهی آنقدر دقیق از آن صحبت می‌کنند که فکر می‌کنی آن لحظه کنارت بودند که همه چیز را مو به مو می‌دانند. الان هجده سال است که من دارم هر سال یک خاطره از آن بازی تعریف می‌کنم. واقعیت این است که خودم هم گاهی خسته می‌شوم. یک بازی 90 دقیقه‌ای چقدر خاطره دارد؟
برایت عجیب است؟
 فکر می‌کنم فوتبال ما آنقدر طی این سال‌ها ضعیف و ذلیل شده که مردم خاطره شیرین از فوتبال ندارند و به همین دلیل مدام برمی‌گردند به عقب و خاطرات شیرین گذشته را مرور می‌کنند. مردم ما دو بار دیگر هم برای دو جام جهانی دیگر به خیابان‌ها ریختند. جشن گرفتند، شادی کردند اما نمی‌دانم چرا همیشه آن صعود سال 98 برای‌شان چیز دیگری بود. شاید چون نخستین بار بود، شاید هم برای اینکه آن تیم را خیلی‌ها بیشتر دوست داشتند.
آن تیم واقعا رویایی بود. تیم فوق‌العاده‌ای که بعدها بیشتر فهمیدیم چه قابلیت‌ها و کیفیت‌هایی داشت. شاید اگر همان تیم را امروز داشتیم خیلی راحت‌تر بلندپروازی می‌کردیم و می‌گفتیم باید از گروهش صعود کند اما شما نه! می‌گفتید ما داریم جلوی کلینزمن و سینیشا بازی می‌کنیم. ترس داشتید...
 نه! من کاملا واقع‌بین هستم. نه با ترس زندگی می‌کنم و نه اهل‌ رویا‌پردازی هستم. اینکه فکر کنم می‌توانیم از گروهمان صعود کنیم، رویایی بود. خصوصا با تیم‌هایی مثل آلمان و یوگسلاوی. حالا آمریکا خیلی نمی‌توانست برای ما حریف بزرگی باشد اما آلمان و یوگسلاوی تیم‌های بزرگی بودند که عبور از سد آنها خیلی رویایی بود.
رویاپردازی اصلا نداشتی؟ وقتی قرعه‌کشی اعلام شد و ما با آمریکا همگروه شدیم رویای گل زدن به آمریکا روی مغزت نیفتاد؟ !
 اصلا. شاید باور نکنید اما اصلا! به اینکه در جام جهانی گل بزنم و اسطوره و قهرمان بشوم اصلا فکر نمی‌کردم. اصولا دنبال اسطوره یا قهرمان شدن نبوده و نیستم. بیشتر به دنبال این بودم که کارم را به درستی انجام دهم. آن زمان هم فقط به خوب بازی کردن فکر می‌کردم. باید واقع بین بود. در کل هیچ وقت زیاده‌خواه نبودم. البته گاهی زیاده‌خواه بودن چیز بدی نیست و باعث پیشرفت و موفقیت می‌شود اما نه زیاد!
اما حسرت گل زدن به آمریکا روی دلت ماند. فکرش را بکن. حماسه‌ساز ملبورن، حماسه ساز لیون هم می‌شد!
 حماسه ساز؟ ! نه... اگر بگویم تا امروز در موردش فکر نکرده بودم دروغ نگفتم. واقعیتش این است که آن روز اصلا من موقعیتی جدی نداشتم. حتی کریم یکی دو بار از پشت 18 شوت‌های خوبی هم زد. مثلا آن شوتی که اول نیمه دوم زد و توپ از کنار تیر دروازه بیرون رفت اما من نه. فقط یک بار نیمه اول با دروازه‌بانشان تک به تک شدم که روی من خطا کرد. وقتی دیدم داور سوت نزده گفتم حتما دیدش خوب بوده اما تنم از شدت برخورد درد می‌کرد. بعد بین دو نیمه گفتند پنالتی بوده، باز هم زیاد برایم مهم نبود. ولی وقتی بعد از بازی صحنه را دیدم، مطمئن شدم پنالتی بوده و داور نگرفته!
البته فرقی هم نداشت چون پنالتی را تو نمی‌زدی.
 بله! پنالتی زن تیم من نبودم (می‌خندد).
بازی با استرالیا احتمالا سنگین‌ترین جوی بود که تا آن روز تجربه کرده بودی. یک بازی خاص در یک جو خاص مقابل یک تیم خاص. اگر همین بازی را بگذاری کنار بازی با آمریکا، کدام یکی برایت سخت‌تر بوده؟
 قطعا استرالیا اما خب جو بازی با آمریکا هم خیلی سنگین بود. با وجود آنکه می‌گویند فوتبال از سیاست جداست اما درست همان مسائل سیاسی بود که جو را سنگین می‌کرد اما ترسی از آمریکا وجود نداشت. فقط یک صدایی در وجودمان می‌گفت که باید ببریم.
بعضی وقت‌ها با خودت نمی‌گویی من آن گل ملبورن را زدم و مهدی آن گل لیون را. کاش جای ما عوض می‌شد. مهدی گل صعود را می‌زد و من تیر خلاص بازی با آمریکا را؟!
 من دلم بخواهد؟ اصلا و ابدا! به هیچ وجه. هیچ وقت در زندگی‌ام نخواستم جای کسی باشم. همیشه از اینکه خداداد عزیزی بودم خوشحالم. اگر دنیا را به من بدهند از آن گل هشت آذر دست نمی‌کشم. آن گل همه چیز من است، شناسنامه فوتبال من است. بهترین گل زندگی من است. هیچ وقت دوست نداشتم حتی بگویم خوب است که این گل را زدم اما‌ ای کاش در فلان بازی هم می‌شد گل بزنم. هیچ وقت!‌ این گل را با تمام دنیا عوض نمی‌کنم چه برسد با گل مهدی! گلی که من زدم، درست مثل گلی که مهدی زد روی کار تیمی بود که البته به اسم من و مهدی ثبت شد. شما اگر با مهدی هم حرف بزنید قطعا دلش نمی‌خواهد آن گل را با هیچ چیزی در دنیا عوض کند.
گل تو و گل مهدی، روی کار تیمی... هر دو گل روی پاس علی دایی!
 علی خوب پاس گل می‌داد. یادش بخیر.


برچسب ها

کانال خبری متافوتبال در تلگرام

کانال خبری متافوتبال در تلگرام

اشتراک گذاری این صفحه در شبکه های اجتماعی

نظرها