گفت و گو با خداداد عزیزی؛ از پیشنهاد بازی در فیلم‌های رزمی تا رفاقت با هاشمی‌نسب


جمعه ۱۴ خرداد ۱۳۹۵ ۰ ۱۶۶۰
متافوتبال - هم صحبتی با خداداد عزیزی همیشه متفاوت است. او با شوخ طبعی و خوش اخلاقی به پرسش ها پاسخ می دهد. او از نسلی است که به مخاطب خود احترام می گذارد.

به گزارش متافوتبال، خداداد عزیز غزال تیزپای ایران همچنان یکی از محبوب‌ترین فوتبالیست‌های تاریخ ایران به شمار می‌رود. او که همیشه با شوخ طبعی و خوش اخلاقی خاص خودش به سوالات پاسخ می‌دهد این بار به پای سوالات هفته نامه شماره یک نشسته و گفت و گوی جالبی با این مجله انجام داده است.  خداداد در این مصاحبه از هر دری سخن گفته، از خاطرات کودکی گرفته تا فیلم‌های مورد علاقه‌اش. گفت و گوی جذاب و خواندنی که خواندن آن خالی از لطف نیست.

موافقید از کوی رضاییه مشهد شروع کنیم. دوره کفش های لنگه به لنگه خداداد عزیزی. نوجوان پرشوری که فقر هم باعث نمی شد از شیطنت های دوره نوجوانی اش کم شود.

سال 55 بود که ما از روستا به مشهد آمدیم؛ روستای ما از توابع فریمان بود. جایی که اجدادم در آن به دنیا آمده بودند. از آن محیط به شهر آمدیم. پدرم به هر دلیلی این تصمیم را گرفته بود و قبل از آن هم در کوی رضاییه خانه ای گرفته بود که بتوانیم در مشهد مستقر شویم. دوران کودک من در محله کوی رضاییه گذشت. دوره ابتدایی و راهنمایی را در همین مرحله گذراندم. همه خاطرات کودکی ام در همین محله گذشت. 

فوتبال کوچه خیابانی که بارها درباره اش شنیده ایم را در همین محله یاد گرفتم. فوتبال گل کوچیک با آن دروازه های کوچک که هیچ وقت برای مان به صرفه نبود دورش را با تور بپیچیم. دورش را گونی می گرفتم که توپ رد نشود. دیر به دیر گونی ها ریش ریش می شد و دوباره دور هم جمع می شدیم و دروازه ها را گونی پیچ می کردیم. حتی تا زمانی که به ابومسلم رفتم هم در همان محله ماندیم. تا سال 70 که من به سربازی رفتم و برگشتم و بعد هم در فتح بازی می کردم کوی رضاییه محله ما بود. کوی رضاییه جزو محله های جنوب شهر مشهد است اما خوبی اش این بود که تا حرم راهی نبود. دلت که تنگ می شد 10 دقیقه بعد رو به روی حرم آقا امام رضا (ع) بودی.

Khodad Azizi - Ali Daei - Karim Bagheri.jpg

 

محله فقیرنشینی بود؟

خیلی فقیر نه. اما ما وضع مالی خوبی نداشتیم. مثلی خیلی از همسایه هایی که در آنجا زندگی می کردند زندگی مالی سختی داشتیم. اما این فقر مالی من را از فوتبالم نمی انداخت. یک تیم تشکیل دادیم به اسم شهدای رضاییه. در زمین های خاکی بازی می کردیم و با دیگر تیم ها و محله های دیگر بازی می کردیم. 16 ساله بودم که یک بار به جای یکی از تیم های دسته سه نام تیم مان را رد کردیم. یعنی تیم محله مان که اسمش شهدای رضاییه بود با عنوان شهرداری در مسابقات دسته سه فوتبال شرکت دادیم. در آن بازی ها خیلی خوب کار کردیم. 

تا فینال هم پیش رفتیم. در فینال رنگ چمن را بالاخره دیدیم. بازی مان را در زمین تختی سعدآباد برگزارکردند. من در آن بازی با کفش اسپورتکس وارد زمین شدم. استوک نداشتیم. تیمی که رو به روی ما بود را در زمین خاکی با اختلاف پنج گل برده بودیم اما در زمین چمن تختی سه هیچ بازی را باختیم. از همان بازی من را برای تیم جوانان خراسان انتخاب کردند و بعد هم مرحله به مرحله پیش رفتم که خودتان شرح کامل آن را بهتر می دانید.

 

زندگینامه بازیکنان بزرگ فوتبال ایران را که ورق می زنیم پر است از فقر. پر است از روزهایی که خیلی سخت به آنها گذشته است. اما بالاخره یک روزی موفق شده اند که شرایط خودشان یا حتی خانواده شان را تغییر بدهند.

من هیچ وقت از گذشته ام فرار نکرده ام 13 سال داشتم که کار بنایی می کردم. با بردارم تابستان ها کار بنایی می کردیم. برادرم البته کار گچ بری با ابزار را خوب بلد بود. خیلی هم برایم سخت بود.

 

چرا؟

چون قدم کوتاه بود. البته الان هم قد بلندی ندارم. چیزی عوض نشده (می خندد) گچ کاری سخت بود چون نیروی بدنی زیادی می خواست اما کار سخت تر از آن هم داشتم.

 

چه کاری؟

وقتی 10 ساله بودم با پدرم دور حرم می رفتیم و دستفروشی می کردیم.

 

چه چیزی می فروختید؟

کلاه. مادرم کلاه های خیلی زیبایی می بافت؛ رنگ و وارنگ. پدرم در فصل گرما برمی گشت به روستای مان و کار کشاورزی می کرد. اما زمستان ها کار کشاورزی نمی کرد. بیکار بود. دستفروشی می کرد. من را هم با خودش می برد. ما کلاه هایی که مادرم می بافت و اتفاقا خیلی هم زیبا و گرم بودند را به مردم می فروختیم. اما چون خانه مان به حرم نزدیک بود خیلی از بچه های محل را می دیدم. خجالت می کشیدم. برایم خیلی سخت بود.

 

از مادر گرامی تان حرف زدید. با مادر چگونه رابطه ای داشتید؟

مادرم سال 69 از دنیا رفت. من 19 ساله بودم. هنوز به ابومسلم نرفته بودم. پدرم خیلی با فوتبال بازی کردن من مخالف بود. دم مسجد رضاییه با بچه ها قرار می گذاشتیم. با وانت به محله دیگری می رفتیم تا بازی کنیم. از ساعت 6 تا10 و 11 طول می کشید. این کار هر جمعه مان بود. در زمین خاکی هم یا جوراب مان پاره می شد یا کفش مان. پدرم با ما دعوا می کرد. اما یک نفر بود ک همیشه از ما حمایت می کرد؛ مادرم. او حتی یک وقت هایی ما را فراری می داد که برویم و به فوتبال مان برسیم. البته هم پدرم و هم مادرم برای ما زحمت های زیادی کشیدند. 

تا پدر و مادر نشویم متوجه نمی شویم که خیلی از مخالفت های شان چه معنایی داشت. من همین الان در برخی از موارد به اندازه همسرم صبور نیستم. گاهی اوقات او با بچه ها طوری برخورد می کند که شک ندارم اگر من قرار بود برخورد کنم نتیجه طور دیگری می شد. می دانید چرا؟ چون همه مادرها مهربان هستند و پسرهایشان را خیلی دوست دارند. پدرها هم مهربان هستند اما سخت گیری خاص خودشان را دارند. پدرم مخالف فوتبال بازی کردن ما بود چون نمی توانست خرج فوتبال ما را بدهد. او مسئولیت زیادی روی دوشش بود.

 

اما وقتی به ابومسلم رفتید وضع مالی تان بهتر شد.

بله. اما دیگر مادرم نبود. عمر مادرم آن قدر کفاف نداد که روزهای خوش را ببیند. روزهایی که دیگر نگران کفش و جوراب پاره نبودیم. نگران خیلی چیزها نبودیم سال دومی بود که در ابومسلم بازی می کردم. شرایط مالی مان بهتر شده بود اما مادرم دیگر نبود. برایم خیلی سخت بود. با اینکه سنم کم بود اما حسرتی بود که به خوبی آن را حس می کردم.

 

هنوز هم این حسرت با شما همراه است؟

من در این دنیا هیچ آرزویی ندارم. با هر کسی که صحبت کنید یک لیستی از آرزوهایش را به شما تحویل می دهد. یک شهرت می خواهد یک پول. یکی همسر خوب می خواهد یکی فرزند خوب. یک مال و ثروت می خواهد و خلاصه هر انسانی را که نگاه کنید پر از آرزوهایی است که براش ما از آن رویاها حرف می زند اما من هیچ آرزویی ندارم.  خدا به من لطف کرده و به من همه چیز داده است. همه رویاهایم محقق شده. هیچ چیز دیگری نمی خواهم. فقط یک آرزو برایم حسرت شد.

 

چه حسرتی؟

اینکه وقتی اوضاع خوب شد کاش مادرم بود. روزهای خوب را می دید. روزهای خوش مان را می دید. روزهایی که شناخته شدیم و شرایط مان به طور کلی تغییر کرد. اما خواست خدا بود. قسمت این طور بود که مادرم آن روزها را نبیند. همه حسرت من «مادرم» شد.

 

آقا خداداد! اگر قرار باشد شخصیت های فوتبال ایران را نام ببریم در کنار هر نامی شاید یک ویژگی که مختص آن فرد است بلافاصله به ذهن مخاطب ما خطور می کند. درباره شما قطعا صراحت لهجه و البته معترض بودن شما از جمله این ویژگی ها خواهدبود. این صراحت لهجه از کجا می آید؟

من در این مورد کاملا به پدرم شبیه هستم. از پدرم در این مورد خیلی تاثیر گرفته ام. پدرم حرفش را می زند. برایش خیلی مهم نیست که کسی از شنیدن حرفی که می زند ناراحت می شود یا نه. اگر فکر کند که آن حرف درست است و حق حتما آن را به زبان می آورد. به نرم آدم شجاعی است. واقعیت را همیشه می گوید. خیلی ها وقتی می خواهند یک واقعیتی را بگویند هزار بار آن را مزه مزه می کنند. خیلی در لفافه حرف می زنند که خدای نکرده به کسی برنخورد. خلاصه یک جور احتیاطی دارند که حال امثال من را بد می کند. من و پدرم این طور نیستیم. راحت حرفمان را می زنیم.

 

پیش آمد که از این صراحت لهجه پشیمان شوید؟

اصلا. به نظرم آدم ها اگر در مقابل بی عدالتی سکوت می کنند و اگر مقابل ناحق سرشان را خم می کنند تنها به دلیل نیازشان این کار را می کنند. البته حساب بعضی ها که کلا از لحاظ روحی و فکری آدم ها ضعیفی هستند را جدا می دانم اما یک عده ای هستند که اساسا آدم های محافظه کاری هستند. واقعیت ها را می دانند اما گاهی حرف شان را سانسور می کنند و برای گفتن یک چیزی خیلی مسائل دیگر را در نظر می گیرند. شاید هم در نهایت سکوت کنند. این طور آدم ها حال من را بد می کنند. اصلا نمی توانم با چنین آدم هایی رابطه برقرار کنم. من فکر می کنم این آدم ها آدم های نیازمندی هستند. 

جالب اینکه در فوتبال ما یا بهتر بگویم در جامعه ما برخی اتفاقا نیاز مالی ندارند اماباز هم در مقابل ظلم و بی عدالتی سکوت می کنند. این دیگر موضوعی است که به روحیه ضعیف شان برمی گردد. اینها آدم های تاسف برانگیزی هستند. 

 

شما در سال های اخیر نیاز مالی نداشته اید. با این حساب آیا پیش آمده که سکوت کنید؟

اصلا این طور نبوده. آنهایی که من را می شناسند می دانند که رابطه عجیبی با پدرم دارم. حرف هایش برایم حجت است. او همیشه به من می گوید اگر قرار باشد همه ثروتی که در ایران جمع شده را بخواهند تقسیم کنند به خانواده عزیزی همین اندازه ای که الان دارد خواهدرسید. نه کمتر و نه بیشتر. بنابراین باید قانع باشیم. حرف من این است که چون آدم های قانعی بار آمده ایم هیچ وقت این نیاز را احساس نکرده ایم و هیچ وقت هم مقابل غیرخدا سرمان را خم نکرده ایم. می خواهم بگویم بارها پیش آمده که یک حرفی زده ام که یک جریانی به من حمله کرده. اما پشیمان نشده ام.

 

در همه این سال ها شخصیت مذهبی خداداد عزیزی از دید مردم پنهان مانده است. چرا؟

سوال بعدی.

 

سوال بعدی همین بود.

نمی خواهم جواب بدهم.

 

چرا؟

دوست ندارم راجع به این موضوع حرف بزنم.

 

شما آدم ریاکاری نیستید. همه این را می دانند. قرار نیست از کارهای خیری که می دانیم همواره در آن دست داشته و دارید حرفی بزنید. اما بد نیست در مورد این زاویه از زندگی شخصی تان هم حرف بزنید.

چرا باید حرف بزنم. این مسائل شخصی است. متعلق به خود آدم هاست.

 

اما شما به نوعی الگو هستید. هنوز هم برای بخش مهمی از جامعه مان الگو هستید.

باور کنید صحبت کردن درباره این موضوع ریاست.

 

نه. این طور نیست. شما مخلصانه حرف می زنید. مردم تظاهر را از واقعیت تشخیص می دهند. شک نکنید.

اشکالی ندارد. ساده حرف می زنم. کاش یک بلندگویی داشتم که صدایم به گوش همه می رسید. کاش به هم دروغ نگوییم. مگر چه اشکالی دارد که صداقت داشته باشیم.

 

این پیام اخلاقی قطعا از زبان کسی که خودش در بیان واقعیت ها شجاعت خاصی دارد، شنیدنی است اما به طور مشخص اگر بخواهم بپرسم می خواهم بدانم که رابطه تان با امام رضا (ع) چگونه رابطه ای است؟ حتما بارها از او چیزهایی خواسته اید. حتما بارها اجابت کرده اند و شاید بارها این ارتباط دلی در طول عمرتان وجود داشته است.

(سکوت می کند)

 

آقا خداداد! صدای من را دارید؟

بله.

 

چرا سکوت می کنید؟

چون باید سکوت کنم. مگر می شود شما از کریمان چیزی نخواهید. مگر می شود از دست شان چیزی نگیرید. اما من در این مورد سکوت می کنم. هر حرفی بزنم ریا می شود. خدا را شکر ما در مملکتی زندگی می کنیم که پایه و اساس آن از قانون است. قانونی که از شرع ما گرفته شده است. اما چگونه رفتار می کنیم؟ آیا قضاوت های درستی داریم؟ به نظر من نه. چون بیش از حد به ظاهر افراد نگاه می کنیم. هر کسی که ظاهری برای خود ساخت را تحویل می گیریم و هر کسی که این ظاهرسازی را نداشت را با چوب تعصب های بی جهت می زنیم و تخریب می کنیم.

 

منظورتان در فوتبال است؟

من به طور کلی می گویم. خیلی از مدیران فوتبال ما اصول را رعایت نمی کنند. اما اینها انگار اصلا مهم نیست. چون تعریف آقایان از اخلاق و فرهنگ چیز دیگری است. آقایان مجری اخلاق و فرهنگی هستند که خودشان را توجیه کند نه مجری اخلاقی که دین را به ما بشناساند. قسم می خورم که خیلی از این آقایان حتی فروع دین خود را نمی توانند توضیح بدهند. به همین دلیل است که نمی خواهم در مورد مسائل اعتقادی ای حرفی بزنم.

 

اما شما فوتبال تان را پشت سر گذاشته اید. اگر حرفی هم بزنید همه می دانند که به خاطر منفعت مالی یا رسیدن به منفعت خاصی نیست. قبول ندارید؟

بله. قبول دارم. ببینید. نمی دانم چطور باید بگویم. اما مسائلی که من رعایت می کنم شاید برای خیلی ها خنده دار باشد.

 

چه مسائلی را رعایت می کنید؟

شاید خیلی ها اصلا خمس و زکات دادن برای شان مساله نباشد. من به یک سری چیزها اعتقاد دارم. این اعتقادها را پدرم در من پرورش داده. من تربیت شده پدری هستم که بسیار به مسائل اعتقادی و مذهبی اش حساسیت دارد. اما همین اندازه بگویم که خیلی ها با ظاهر خیلی آراسته آن کارها را انجام نمی دهند ولی من انجام می دهم چون می دانم که بعضی چیزها تکلیف شرعی من است.

 

با کسی هم مشاجره ای در این مورد داشته اید؟

نه. با کسی در این مورد بحث نمی کنم. (بغض می کند) به خدا قسم 25 سال است که هر هفته سر خاک مادرم می روم و برایش دعا می کنم و از او می خواهم که برایم دعا کند. به خدا 25 سال است که هر رو برای مادرم 6 رکعت نماز می خوانم اما اینها متعلق به خود من است. این نمازهای نصفه و نیمه را خدای من باید قبول کند. اما خدا شاهد است که می سوزم. وقتی می گویند خداداد بی اخلاق است می سوزم. خیلی می سوزم. 

مقابل یک فرد یا جریان می ایستم چون می بینم که عدالت را رعایت نمی کنند آن وقت آدم های شان را اجیر می کنند که بگویند خداداد آدم بداخلاقی است. کسی نیست به اینها بگوید شما را به خدا نمی ارزد. چون نمی دانید که بداخلاقی دروغ است. چون نمی دانید که بداخلاقی ریاست. بداخلاقی همه کارهایی است که شما انجامش می دهید. شما یک حرف زوری می زنید. آن وقت من با عصبانیت مقابل شما می ایستم. سرتان داد هم می کشم. آن وقت من می شوم بداخلاق و شما می شوید مرد اخلاق.

 

صحبت کردن درباره مسائل اعتقادی را کنار بگذاریم. این طوری بهتر است. ای کاش با آنهایی که دم از اخلاق می زنند و در این مورد ادعای زیادی دارند مناظره می کردم. پیش چشم همه مردم با آنها مناظره می کردم. آن وقتی خیلی از مسائل و واقعیت ها روشن می شد. آقای عزیز و محترم! آن طوری که شما حرف می زنید که اصلا کار سختی نیست. من هم بلدم شعار بدهم. من هم بلدم ادا دربیاورم. اما در عمل چطور!

 

رابطه تان با پدرتان چطور است؟

هر روز باید قبل از انجام هر کاری به دیدن پدرم بروم. خدا شاهد است که این کار هر روز من است. بعد از صبحانه باید پیش پدر بروم. از خانه ما تا خانه پدرم نیم ساعتی راه است. ماشینم را که استارت می زنم خود به خود به سمت خانه پدرم می رود. اصلا یادش داده ام که جای دیگری نرود. باور کنید این احساس من است. هر کاری پیش بیاید خودبه خود راهم به سمت پدرم خواهدبود. می روم پیش پدرم.

 

گاهی یک ساعت گاهی هم بیشتر. 82 سالش شده. برایش سخت شده که از خانه بیرون بیاید. می روم پیشش می نشینم. برایم حرف می زند. من هم برایش حرف می زنم. مسخره بازی در می آورم. برایش آن قدر دلقک بازی در می آورم که بخندد. او هم به من عادت کرده. اگر یک روز پیشش نروم دلش می گیرد. زنگ می زند که امروز نیامدی. اینها کار دل من است. کار دل خداداد. این هم چیزی نیست که مردم ندانند. 

 

همه آنهایی که من را می شناسند می دانند که رابطه ام با پدرم این طور است. اصلا این کار را آشکار کرده ام که همه یاد بگیرند. پدر و مادر قصه اش فرق می کند. همه باید یاد بگیریم که هوای پدر و مادرمان را داشته باشیم. اصلا به برکت دعای خیر آنها است که خیلی از مشکلات ما حل می شود. اما خدا را شکر در مورد خیلی از مسائل و کارهای دیگر سعی کرده ام از ریا و تظاهر دور باشم. به خدا نمی خواستم خیلی از این حرف ها را بزنم.

 

اما شما کار را برایم راحت کردید. اولین بار است که این طور واضح در مورد این چیزها حرف می زنم. باور کنید تا همین چند سال پیش وقتی می خواستم با کسی حرف بزنم می گفتم بسم الله الرحمن الرحیم. الان هم می گویم. اما در دلم می گویم که کسی نشنود. چون می ترسم. می ترسم ریا شود. خدا جای حق نشسته. اگر دروغ و ریا نمادی داشت یا مثلا مثل یک خال بود، الان بعضی ها پلنگ بودند. اخلاق پلنگی حال من را بد می کند. اما خیلی ها کاری به این مسائل ندارند. می گویند دنیا را بچسب. کی زنده است و کی مرده؟ دنیا چه خبر است! خدا. نمی دانم.

 

چرا از تهران فراری هستید؟

از تهران فراری نیستم. عاشق تهران هستم. خاطره هایی که در این شهر داشتم تکرارنشدنی است. عاشق زندگی کردن در تهران هستم. صمیمی ترین رفقای من در تهران هستند. مجید ساعدی، حاج اکبر یداللهی، غلامرضا دیبا، مهدی هاشمی نسب و چند نفر دیگر. اما مزار مادرم اینجاست. پدرم خدا را شکر زنده است و اینجاست و در جوار امام رضا (ع) هم که هستیم. به این دلایل نمی توانم فعلا به تهران بیایم. اگر نه خیلی هم تهران را دوست دارم.

 

صمیمی ترین رفقای شما هم ماجرای جالبی باید داشته باشند.

از چه نظر.

 

حاج اکبر که سن پدر شما را دارد و مهدی هاشمی نسبت که تقریبا همسن هستید و...

(می خندد) سن شان به کنار. در مرام و معرفت لنگه ندارند. من سال 79 و 80 به پاس آمدم. در باشگاه پاس با عمواکبر آشنا شدم. خودش در تیم شهربانی پاس بوده. آقای آجورلو من را به عمواکبر سپرد. هر کاری داشتم با عمو اکبر هماهنگ می کردم. در آن سال های یکه در پاس بودم آن قدر با عمواکبر دوست و همکار بودم که نمی توانید تصور کنید. خیلی از چک هایی که از باشگاه پاس می گرفتم را اصلا نگاه نمی کردم. به عمواکبر می دادم تا کارش را انجام بدهد. این مرد لنگه ندارد. هرچقدر از پاکدستی و مردانگی اش بگویم کم گفته ام. 

 

درست بودنش را به من سال هاست که ثابت کرده. به خدا اگر عمواکبر تب کند من برایش می میرم. چون مردانگی و رفاقتش را به من ثابت کرده است. یکی از نعمت هایی که این فوتبال به من داده همین رفقای خوبی است که من به داشتن آنها افتخار می کنم. مهدی، عمواکبر و چند نفر دیگر همان رفیقی هستند که اگر روزی به آنها بگویند خداداد در فلان کوه روی یک قله پر از برف گیر کرده و نمی تواند پایین بیاید برای نجاتم می آیند. روی محبت شان خیلی حساب می کنم. من هم برای آنها حتما همین کار را می کنم. چون خیلی دوست شان دارم.

 

از عمو اکبر خیلی تعریف می کنید. مواظب باشید مهدی دلخور نشود.

(می خندد) مهدی شرایطش خیلی فرق می کند. همباری من بوده. همسن و سال من است. مهدی 42 سال دارد. اما هنوز مجرد است. می دانید چرا؟ به خاطر پدر و مادرش. شاید او راضی نباشد من خیلی از حرف ها را بزنم اما به شما می گویم که او زندگی اش را وقف پدر و مادرش کرده. فکر می کنید چرا مهدی رفیق صمیمی من است؟ چون هر دو داد و بیداد می کنیم؟ چون هر دو معترض هستیم؟ نه. عاشق مهدی هستم چون کار را برای رضای خدا انجام می دهد. 

 

مهدی جزو معدود فوتبالیست هایی است که نماز شب می خواند. مهدی جزو افرادی است که شب ها یک ساعت و نیم، دو ساعت نماز شب می خواند. او جزو انسان های است که من خیلی کم سراغ دارم. او جدا از نمازهای یومیه اش نمازهای مخصوص هر شب را هم می خواند. نماز روز شنبه و به همین ترتیب همه روزهای هفته را می خواند. به شوخی به او میگویم تو را چه به نماز شب خواندن مهدی؟ جوابم را نمی دهد. عاشق مهدی ام. حالا ظاهر مهدی را نپسندند. به جهنم.

 

مهدی هاشمی نسب برای شمایی که حق را ناحق می کنید یاغی است نه پیش خدا. کدام یاغی نماز شب می خواند؟ همیشه به مهدی می گویم به خاطر این چیزهاست که دوستت دارم چون من مقابل تو کم می آورم. پدر من الان در سن 82 سالگی هر هفته قرآن را ختم می کند. من که ادعا می کنم چنین هستم و چنان خانواده ای دارم همیشه پیش مهدی کم می آورم. من با همه ادعایی که دارم یک شب قصد کردم که نماز شب بخوانم اما نتوانستم. نشد. مهدی را نه به خاطر نماز شب خواندن بلکه به خاطر بی ریا بودنش دوست دارم.

 

اهل هنر هستید؟

نه زیاد.

 

جدی می گویید؟

بله. زیاد اهل هنر نیستم. اما فیلم دوست دارم. فیلم های آمریکایی را دوست دارم.

 

فیلم های ایرانی را چطور؟

نه زیاد.

 

چرا؟

چون باید بروم سینما. زیاد حوصله ندارم. سی دی اش را بعدا می خرم می بینم.

 

کلا خیلی اهل فیلم نیستید.

اتفاقا خیلی فیلم دوست دارم. در خانه که هستم بیشتر اوقاتم به فیلم دیدن می گذرد.

 

تاکنون جشنواره فیلم فجر را تجربه کرده اید؟

نه. اصلا از جاهای شلوغ خوشم نمی آید.

 

همیشه اینطور بودید؟

بله. همیشه تنهایی را بیشتر دوست داشتم. جاهای شلوغ اذیتم می کند؛ این هم روحیه من است.

 

دیگر چه روحیه ای دارید؟

صدای ضبط باید در ماشینم پایین باشد. صدای بلند را دوست ندارم. موسیقی را با صدای بلند گوش نمی دهم. حتی در خانه خودم هم دوست دارم صدای موسیقی و فیلمی که می بینم پایین باشد. از میهمانی و دور همی گرفتن بدم می آید. چون صدا به صدا نمی رسد. شلوغ است و حالم بد می شود.

 

شما شباهت عجیبی به جکی چان دارید. پیشنهاد بازیگری در ژانر رزمی به شما شده؟

بله. رد کردم. من علاقه ای به بازیگری ندارم. به من پیشنهاد دادند که فیلم مستندی از زندگی ام بسازند. آن را هم رد کردم.

 

چرا؟

چرا باید قبول کنم؟ دوست ندارم. نمی دانم چرا. ولی هر بار که به من پیشنهاد داده اند گفته ام نه!

 

سریال پژمان را می دیدید؟

بله. دوست داشتم. پژمان کارش گرفت. به نظرم استعدادش را هم دارد. البته من در حدی نیستم که درباره این موضوع حرف بزنم اما نظرم را می گویم. الان بازیگری بیشتر به استعداد و شانس بستگی دارد. حتی به نظرم زیاد لازم نیست که درسش را بخوانید یا خیلی مراحل سختی را طی کنید و دوره های مختلفی را بگذرانید. فقط کافی است که اندک استعدادی داشته باشید و شانس هم با شما یار باشد. همین.

 

به شما پیشنهاد نامزدن شدن در انتخابات هم شده؟

بله. رد کردم. یکی از دوستانم که اتفاق ورزشی هم هست می خواست من را به یک جریان سیاسی قوی پیوند بزند. می گفت خداداد تو حتما رای می آوری. گفتم نه. چون عادت ندارم جایی بروم که تخصصش را ندارم. به نظر من دیر یا زود آدم های سیاسی باید بروند در حوزه تخصصی خودشان کار کنند و فوتبال و ورزش را به آدم های متخصص این حوزه بسپارند. چون این طور فکر می کنم هرگز من را نامزد انتخابات نخواهید دید.

 

آخرین فیلم ایرانی که دیدید چه بود؟

یادم نمی آید. بیشتر فیلم های طنز را دوست دارم. یادم آمد. آخرین فیلمی که دیدم «خوابم میاد» بود؛ فیلم رضا عطاران. چند وقت پیش هم یک فیلم دیدم که به من گفتند اصلا جدید نیست؛ رسوایی. ساخته ده نمکی. من بازی شریفی نیا را واقعا دوست دارم.

در مورد یک مربی می خواهم نظرتان را بدانم؛ دنیزلی.

دوستش نداشتم. هیچ وقت. جلسه اولی که آمد به همراه مترجمش کلی از من تعریف کردند. تو خداداد عزیزی هستی. تو کاپیتان این تیمی هستی که سال گذشته قهرمان شده و چه و چه... بعدها دیدم زبان و دلش یکی نیست. البته این نظر شخصی من است. شاید خیلی ها دنیزلی را دوست داشته باشند. من هم برای این دوستان احترام قائلم اما یادم می آید من برای تیم دنیزلی نمی توانستم پایم را تکان بدهم. با آمپول برایش بازی کردم. آقای آجورلو خیلی اصرار داشت که مشکل من و دنیزلی را حل کند اما من از ایشان خواهش کردم که به خاطر حفظ تیم و آینده تیم اصلا به حل این اختلاف فکر نکند. به نفع باشگاه بود و به نفع همه ما بود که من از پاس جدا شوم.

 

کدام مربی تان را دوست داشتید؟

همایون خان. او را خیلی دوست دارم. او به من می گفت پسرم. شنیدن این جمله آن قدر برایم شیرین بود که اصلا نمی توانید تصورش کنید. همایون خان به من می  گوید پسرم. وای در پوست خودم نمی گنجیدم. به خودم می گفتم این مرد جدی بادیسیپلین با تو صمیمی شده و از این بابت احساس غرور می کردم. همایون خان خیلی سختگیر بود اما اهل دروغ نبوده و نیست. از این بابت با خیلی ها فرق می کند.

 

آیا شخص دیگری هم هست که خودت بخواهیم از او یاد کنی؟

حتما می خواهم از آقای آجورلو یاد کنم. این مرد برای من بسیار محترم است. وقتی به من می گفت خداداد تو در این مورد نگران نباش، واقعا نگرانی ام برطرف می شد. چون حرفش دو تا نمی شد. رابطه من و آقا آجورلو خیلی زود به رابطه ای فراتر از رابطه بازیکن و مدیرعامل تبدیل شد. ما دوست بودیم و دوست ماندیم. من به این دوستی افتخار می کنم. وقتی با پاس قهرمان شدیم پیشنهاد خیلی خوبی برای من مطرح شد. مبلغ پیشنهادی هم در آن سال عجیب و غریب بود. آن سال قرارداد 300 میلیونی اصلا وجودنداشت. از این خبرها نبود. اما فقط به خاطر آقای آجورلو قراردادم را با پاس سفید امضا کردم.

 

شما را همیشه با لبخندهایتان می شناسیم. آدم خوشحالی هستید هنوز؟

بله. خدا من را دوست دارد. به من عزت داده. هنوز مردم وقتی من را می بینند از گل تاریخی ام به استرالیا با من حرف می زنند و احساس خوبی نسبت به من دارند. در دوره زمانه ای که آدم ها در طول کمتر از چند ساعت فراموش می شوند به خاطر آوردن خداداد تیم ملی در ملبورن خیلی اتفاق خوبی است.


برچسب ها

کانال خبری متافوتبال در تلگرام

کانال خبری متافوتبال در تلگرام

اشتراک گذاری این صفحه در شبکه های اجتماعی

نظرها